خلاصه ای روزگار خنجرتو به من زدی ولی من با این غزل میگم که اشتباه زدی حالا اشک خون به چشم اینو واست میخونم الهی دستت بشکنه که خنجرت خورد به جونم
ادامه...
جنونی تازه ، زخمی نو ، نشان کرده ست جانم را و می گیرد همین ته مانده ی تاب و توانم را کجایی آی...! حجم هستیم در خویش می پیچد و می ترسم برون ریزد زدل ، راز نهانم را تمام آرزوهای مرا طوفان شک برده ست و ابری تیره پر کرده ست چشم آسمانم را نه خورشیدی ، نه امّیدی ، چه خواهد شد؟... نمی دانم فقط سرماست می داند زبان استخوانم را چه می پرسی نشانت چیست؟ نامت چیست؟ بیهوده ست بپرس از کوچه های بیکسی ، نام و نشانم را در این مرداب وهم افروز ایمان سوز ، می پوسم اگر دستت نگیرد دست های ناتوانم را زبانم جز به کام ِ نامِ تو دیگر نمی گردد تو که لبریز عطر نام خود کردی دهانم را ... زمستان رفت و من در دستهایت زاده خواهم شد جنونی کهنه ، جانی نو ... که می گوید اذانم را؟