خلاصه ای روزگار خنجرتو به من زدی ولی من با این غزل میگم که اشتباه زدی حالا اشک خون به چشم اینو واست میخونم الهی دستت بشکنه که خنجرت خورد به جونم
ادامه...
شاخه ای تکیده گل ارکیده با چشمای خسته لبهای بسته غم توی چشماش اروم نشسته شکوفه شادیش از غم گسسته آشنای درده خورشیده سرده تو قلب سردش غم لونه کرده مهتاب عمرش در پشت پرده تنها وصالش پاییز سرده دستای ظریفش تو دست مادر پیکر نحیفش چون گل پر پر از محنت و درد آروم نداره سایه سیاهی رو بخت شومش ارکیده تنهاس اسیره وجودش طوفان درد پایون نداره دست منو تو میتونه با هم قصری بسازه با رنگ شبنم شکوفه ای که غمگین و سرده گل ارکیدس نمیره کم کم بیا نذاریم گل ارکیده گلی که چهرش پاک و سفیده که توی پاییز شاخه ای بیده بهار ندیده بمیره کم کم
گفتمش دل می خری ؟ پرسید چند؟ گفتمش دل مال تو تنهابخند خنده ای کرد ودل زدستانم ربود تا به خود آمد او رفته بود دل ز دستش روی خاک افتاده بود جای پایش روی دل جامانده بود
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
اگر به خانه من آمدی
برای من چراغ بیاور
و دریچه ای که از آن
به ازدحام کوچه خوشبختی بنگرم!!
چند وقتی بود به وبلاگت سری نزده بودم
گفتمش دل می خری ؟ پرسید چند؟
گفتمش دل مال تو تنهابخند خنده ای کرد ودل زدستانم ربود
تا به خود آمد او رفته بود دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جامانده بود