عروسک خر گریان و الاغ عاشق

یادگارت شده این دل تنها

عروسک خر گریان و الاغ عاشق

یادگارت شده این دل تنها

وای باران

 باران، شیشه پنجره را باران شست؛

 از دل من اما، چه کسی نقش تورا خواهد شست؟

خاک خوب

من امیدم را در یاس یافتم

 مهتابم را در شب

عشقم را در سال بد یافتم

و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم گر گرفتم

زندگی با من کینه داشت من به زندگی لبخند زدم

خاک با من دشمن بود من بر خاک خفتم

چرا که زندگی سیاهی نیست چرا که خاک خوب است.

چقدر زود

 حرفهای ما هنوز ناتمام،

تا نگاه می کنی،

 وقت رفتن است،

باز هم همان حکایت همیشگی؛

پیش از آنکه باخبر شوی،

 لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود؛

آی، ای دریغ و حسرت همیشگی،

ناگهان، چقدر زود دیر می شود.

هیچکس نیست

 تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست

ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست

ای آدمها!

ای آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید
از خیال دست یا بیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان
***
آی آدمها! که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره، جامه تان برتن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان، بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدمها!
او ز راه مرگ، این کهنه جهان را باز می پاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آدرام، در کار تماشایید!
***
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان؛ وین بانگ باز از دور می آید:
"آی آدمها!"
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
"آی آدمها!"...

نیمایوشیج

غم نان

دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

شاملو

تنهام

عزیزم امروز رفته

تا روزی که برگرده

هر روز به غمکده کوچیکم سر میزنم

هر ثانیه که میگذره ازم دور تر میشه

          دورتر

                  و

                    دورتر

و من تنهاتر میشم

          تنهاتر

                 و

                    تنهاتر

و دنیا برام هر لحظه کوچیکتر میشه

              کوچیکتر

                           و

                              کوچیکتر

 

باغ بارون زده

من از صدای گریه تو به غربت بارون رسیدم

تو چشات باغ بارون زده دیدم

چشم تو همرنگ یه باغه

تو غربت غروب پاییز

مثل من از یه درد کهنه لبریز

با تو بوی کاهگل و خاک

عطر کوچه باغ نمناک ...... زنده میشه

با تو بوی خاک و بارون

عطر ترمه و گلابدون ...... زنده میشه

تو مثل شهر کوچیک من

هنوز برام خاطره سازی

هنوزم قبله معصوم نمازی

تو مثل بازی من تو کوچه های پیر و خاکی

هنوزم برای من عزیز و پاکی

من از صدای گریه تو به غربت بارون رسیدم

تو چشات باغ بارون زده دیدم

سیاوش

نیست دلخواهم

سنگ نزدیک است کو ماهم

این حوالی نیست دلخواهم

زود بی خود می شوم از خود

 آنچه می بینم نمی خواهم

 آنچه میبینم حقیقت نیست

 هر دروغ آیینه ی دق شد

ماسک بر چهره زده مردی

 زن تظاهر کرد عاشق شد

حرفهای من سوالی بود

پاسخ من ریشخندی شد

 فکر من بی رشد می ماند

 آب و نانم جیره بندی شد

 رهزنی دزدیده راهم را

 رده پایی در ته چاهم

 سنگ نزدیک است کو ماهم

 این حوالی نیست دلخواهم