عروسک خر گریان و الاغ عاشق

یادگارت شده این دل تنها

عروسک خر گریان و الاغ عاشق

یادگارت شده این دل تنها

دوستت دارم

برای همیشه خواهم خوابید 

 تا دیگر نتوانم خورشید را لمس کنم 

 چه هوای سردی ، 

 اما یادت باشد که هنوزهم دوستت دارم

دل ما

 دل ما اونقده پاره ست موندنش مرگ دوباره ست
 آسمون سینه ی ما خیلی وقته بی ستاره ست

سادگی

سادگی را باور کن تا باور هایت را ساده نگیری

ساده باش و مگذار دیگران نیز ساده بودن را ساده از یاد ببرند

باور ندارد

 کلاس عشق ما دفتر ندارد

 شراب عاشقی ساغر ندارد

 بدو گفتم که مجنون تو هستم

 هنوز آن بی وفا باور ندارد

نیست دلخواهم

سنگ نزدیک است کو ماهم

این حوالی نیست دلخواهم

زود بی خود می شوم از خود

 آنچه می بینم نمی خواهم

 آنچه میبینم حقیقت نیست

 هر دروغ آیینه ی دق شد

ماسک بر چهره زده مردی

 زن تظاهر کرد عاشق شد

حرفهای من سوالی بود

پاسخ من ریشخندی شد

 فکر من بی رشد می ماند

 آب و نانم جیره بندی شد

 رهزنی دزدیده راهم را

 رده پایی در ته چاهم

 سنگ نزدیک است کو ماهم

 این حوالی نیست دلخواهم

 

هرگز

من مثل عاشقی با گل سرخ در دست نیامده ام

تا در دل مردم رخنه کنم !

 شعر من ، صدای یک محکوم به مرگ است

مرگ تدریجی ...

با شنیدنش ناله خواهی کرد، و نفرین .

از زندگیم چنان با تو خواهم گفت که

 از من دوری کنی !

هرگز نه شهرتی خواستم و نه ستایشی ...

ماهی

ماهیان از ساز آب رقصـــان شــــــــوند

دیده ها محو تماشـــــــا می شــــــوند

ماهیــــــــــان تنـــــــــگ بلور تـــاب آورند

با صدای ســـــــــــاز آب هم باورنـــــــــد

قلب ما از قلب ماهـــــــــی کمتر است

یا که قلب ماهیان از ما ســـــــــر است

تو

من دیگه غزل نمیگم واسه تو
اشکامو هدر نمی دم واسه تو
 تو دقیقه های تلخ انتظار چه می دونی چی کشیدم واسه تو؟
من می خوام دیگه فراموشت کنم
 تو بمون با اون غرور لعنتی
 قبل رفتنم ولی بزار بگم
 خیلی سنگی!خیلی بی محبتی!
بعد از این کاری به من نداشته باش
 این روزها،روزهای تردید منه!!
 نمی خوام مثل همیشه رد بشم،
وقت امتـــــحان دل بریدنه!
 من می خوام تمومه خاطرهامو دستهای حادثه پرپر بکنه
 بزار این جدایی همیشگی،دیگه این قصه رو باور بکنه

زخمای رو دلم

زخمای روی دلم یکی دوتا نیست

واسه زخم تازه دیگه جایی نیست

داشتم فراموش میکردم تو رو

تو رو خدا برو

این دل دیگه مال تو نیست

دنبالش نیا مال تو نیست

از همون راهی که اومدی برگرد

این دل دیگه مال تو نیست

فکر کردی که اگه بری  تا کی میشینم پای تو؟

سخت بود فراموشیت ولی کسی اومد بجای تو

یه فرشته که نقاب به چهره اش نمیزد

اون اصلا مثل تو نبود

زخمی به قلبم نمیزد

عکساتو آتیش زدم و عشقت رو کشتم تو دلم

دیگه اجازه نمیدم بازی کنی با این دلم

این دل دیگه نمیخوره این بار دیگه گول تو رو

حتی حاظر نیست دیگه بیارم  اسم تورو

زخمای روی دلم یکی دوتا نیست

واسه زخم تازه دیگه جایی نیست

داشتم فراموش میکردم تو رو

تو رو خدا برو

 

                                               آرش یوسفیان

کاشکی

کاشکی یه روز ببینمت که دل سپردی به کسی
کاشکی فقط با یک نگاه تو دام اون اسیر بشی
بخوای تو دامش بمونی پرت بده رها بشی
کاشکی وقتی عاشق شدی دلت رو پیشکشش کنی
بعدش اونو بشکننش نتونی نفرینش کنی
کاشکی دوباره جون بدی به قلب من با نفسی
شاید به اخر برسه اون لحظه های بی کسی
کاشکی درست زمانی که فکر میکنی اون ماله توست
ببینی مال کس دیگست خیال اون نصیب توست
کاشکی که با وفا بودی منم مثل گذشته ها
دلم از عشق تو میگفت بجای این گلایه ها

دنگ دنگ

دنگ...دنگ...

ساعت گیج زمان در شب عمر٬می زند پی در پی زنگ

زهر این فکر که این دم گذر است

می شود نقش به دیوار رگ هستی من

لحظه ام پر شده از لذت٬یا به زنگار غمی آلوده است

لیک چون باید این دم گذرد٬

پس اگر می گریم٬گریه ام بی ثمر است

و اگر می خندم٬خنده ام بیهوده است

نگو

نگو بار گران بودیم و رفتیم

نگو نا مهربان بودیم و رفتیم

بگو با دیگران بودیم و رفتیم

 

و یه شعر دیگه :

 

هیچ کس تنهاییم را حس نکرد لحظه ویـــرانیم را حـــس نکرد

در تمام لحظه هایم هیچــــکس خلـوت پنـهــــانیم را حس نکرد

آســــمان غـــــم گرفته با دلش برکه طـوفانیــــم را حس نکـرد

آنکه سامان غزلهایم از اوست بی سـرو سامانیم را حس نکـرد

آنکه از اول به دیــدارم شتافت رفتـــن پـایــانیـــم را حس نکـرد

مهاجر

روی قبرم بنویسید مسافر بوده

بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده

بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست

او در این معبر پرحادثه عابر بوده

صفت شاعر اگر همدلی و همدردیست

در رثایم بنویسد که شاعر بوده

بنویسید اگر شعری ازاومانده بجای

مردی از طایفه ی شعر معاصر بوده

مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست

بنویسید در این مرحله کافر بوده

غزل هجرت من را همه جا بنویسید

روی قبرم بنویسید مهاجر بوده

 

عشق قدیمی

باز یه شبی میاد تو هم . سراغمو میگیری باز

خوب میدونم من که میری . تو هم میری مثل یه راز

من میدونم تو هم یه روز . دلت برام تنگ میشه باز

بازم دلت تنها میشه . تو اون همه سوز و گداز

عطر صدات پیچیده باز توی اتاق خونه

عکس تورو میبینم و بازم میشم دیوونه

با هر نفس داد میزنم شاید بیای کنارم

دیوونه نگاتم و راه فرار ندارم

تویی عشق قدیمی .هم نفس صمیمی

تویی آرزوی قلبم . آره فقط همینی

منم یه شب میخندم و اشک تو رو در میارم

تو خوابت هم نمیبینی که من برات گل میارم

منم میرم به این اون پشت سرت حرف میزنم

هرچی که دست تکون بدی دست تو رو پس میزنم

عطر صدات پیچیده باز توی اتاق خونه

عکس تورو میبینم و بازم میشم دیوونه

مهدی مقدم

سرتو بزار

سرتو بزار رو شونه هام خوابت بگیره

بزار تا اروم   دل بی تابت بگیره

بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره

حتی من از شنیدنش گریه ام میگیره

بزار روی سینه ام سرتو

چشمای خیس و ترتو

بزار تا سیر نگات کنم

بو بکشم پیرهنتو

بغل کن و بچسب بهم

بکش دوباره دست بهم

جز تو کسی رو ندارم

نزدیکتر از نفس بهم

وقتی چشات خوابش میآد

آدم غماش یادش میآد

یه حالتی تو چشماته

که عشق خودش باهاش میآد

امید

سنگفرش

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:

(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))

شاملو

غم

در خواب ناز بودم شبی

دیدم کسی در میزند

در را گشودم روی او

دیدم غم است در میزند !

ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا !

غم با همه بیگانگی هر شب به من سر میزند ...

جنونی تازه

جنونی تازه ، زخمی نو ، نشان کرده ست جانم را
و می گیرد همین ته مانده ی تاب و توانم را
کجایی آی...! حجم هستیم در خویش می پیچد
و می ترسم برون ریزد زدل ، راز نهانم را
تمام آرزوهای مرا طوفان شک برده ست
و ابری تیره پر کرده ست چشم آسمانم را
نه خورشیدی ، نه امّیدی ،‌ چه خواهد شد؟... نمی دانم

فقط سرماست می داند زبان استخوانم را
چه می پرسی نشانت چیست؟ نامت چیست؟ بیهوده ست
بپرس از کوچه های بیکسی ، نام و نشانم را
در این مرداب وهم افروز ایمان سوز ، می پوسم
اگر دستت نگیرد دست های ناتوانم را
زبانم جز به کام ِ نامِ تو دیگر نمی گردد

تو که لبریز عطر نام خود کردی دهانم را ...
زمستان رفت و من در دستهایت زاده خواهم شد

جنونی کهنه ، جانی نو ... که می گوید اذانم را؟

پاریزی

کاش

کاش میشد روزی نیاد که وعده ها بوی خیانت بگیرن

کاش میشد روزی نیاد دروغ و نیرنگ و ریا جای صداقت بشینن

کاش میشد روزی نیاد مردم ما عشق و فراموش بکنن

کاش میشد روزی نیاد ستاره ها شبها رو خاموش بکنن

کاش میشد روزی نیاد شاپرکا از توی خونه ها برن

کاش میشد روزی نیاد کبوترا پر بزنن تنها برن

تو چطور میگی؟

تو چطور میگی که من برای تو کم بودم

منی که عاشق ترین عاشق عالم بودم

تو فقط دیده گریون خواستی

من برات قلب پر از خون بودم

اخه تو فقط یه عاشق خواستی

اما من گذشته از جون بودم

تو فقط دست نوازش خواستی

من سرا پا غرق خواهش بودم

تو همیشه در پی بهانه ها

اما حدیث سازش بودم

آره تو یه دل سپرده خواستی

چه کنم که سر سپردت بودم

تا که هرگز کسی عاشقت نشه

واسه مردم درس عبرت بودم

منی که ساده به خاک افتادم

بایدم ساده بدی بر بادم

راستی لعنت به من دیوونه که

به تو قلبم رو چه آسون دادم

تو چطور  میگی که من برای تو کم بودم

منی که عاشق ترین عاشق عالم بودم