میرم تا تو آروم شب ها چشمات بسته شه
دیوارِ اتاقت ازعکسم خسته شه
میرم تا بارون منو یاد تو نندازه
میرم یه جای تازه
میرم با چشمای خیس و قلبی بی گناه
میرم حتی نمیندازی به من یک نگاه
هر جا میرم امّا بازم یادت می افتم
اینو به همه گفتم
میرم جای من اینجا نیست
عشق تو زیبا نیست
رؤیا نیست
میرم جایی که دریا نیست
اسم ِ تو رو ما نیست
غوغا نیست
کاش می شد تا ببینی من اینجا چه تنهام
وقتی که تو نباشی به هم میریزه دنیام
اینجا کسی نیست با چشمای ناز و روشن
بی تو چه غریبه ام من
از هر جا رد میشم میاد عکست روبه روم
سوخته تو آتیش عشقت شهرِ آرزوم
دارم آروم آروم مرگ به جون می خرم
دیدی چی اومد سرم
دیدی چی اومد سرم
از جدا شدن نوشتی
روی تن زخمی هر برگ
گریه کردم و نوشتم
نازنینم یا تو یا مرگ
به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار
تو با خنده ای نوشتی هم قفس خدا نگهدار
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود
بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم
سر روی شونه هات نذاشتم مثل دستات سرده سردم
معین
زندگی زیباست
زشتی های آن تقصیر ماست
در مسیرش هرچه نازیباست
آن تدبیر ماست
زندگی آب روانیست روان میگذرد
هرچه تقدیر من و توست همان میگذرد
چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست؟
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟
چشمها را باید شست..
جور دیگر باید دید....
گفتی دوستت دارم
قلبم تندتر از همیشه تپید
لبخند زدم و باورت کردم
با اینکه می دانم لبها دروغ می گویند .
با صدایت مرا نوازش کردی
تپش قلبت را حس کردم
مهربان و پاک بود
در اغوشت غرق محبت شدم
به تو تکیه کردم و ارام شدم
گفتی دوستت دارم .
قلبم تندتر از همیشه تپید
لبخند زدم و باورت کردم
تو چطور میگی که من برای تو کم بودم
منی که عاشق ترین عاشق عالم بودم
تو فقط دیده گریون خواستی
من برات قلب پر از خون بودم
اخه تو فقط یه عاشق خواستی
اما من گذشته از جون بودم
تو فقط دست نوازش خواستی
من سرا پا غرق خواهش بودم
تو همیشه در پی بهانه ها
اما حدیث سازش بودم
آره تو یه دل سپرده خواستی
چه کنم که سر سپردت بودم
تا که هرگز کسی عاشقت نشه
واسه مردم درس عبرت بودم
منی که ساده به خاک افتادم
بایدم ساده بدی بر بادم
راستی لعنت به من دیوونه که
به تو قلبم رو چه آسون دادم
تو چطور میگی که من برای تو کم بودم
منی که عاشق ترین عاشق عالم بودم
آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همینجاست
بخند آن خــدایی که بزرگش خوانـدی
به خدا مثل تو تنهاست بخنــــد
میمیرم برات
نمی دونستی میمیرم بی تو و بدون چشات
رفتی از برم
تو نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات
آرزومه که نمی دونستی که من می میرم برات
عاشقم هنوز
نمی خواستی که بمونی یا بسوزی به ساز دلمگفتی من میرم
تو می خواستی بری تا فرداها یار خوشگلم
برو راهی نیست تا فرداها فرداها یار خوشگلم
گل خوشگلم
بمون با دلم
...
سفرت بخیر
اگه میری از اینجا تک و تنها به یه شهر دور
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا دور
سفرت بخیر
برو گر شکستی از من میتونی دوباره بساز
از دلی شکسته ناامید و خسته تو باز برو
تو بازم برو
نمیخوام بیام
نمیخوام میونه تاریکی من تو حروم بشی
نمیخوام ازت
نمیخوام مثل یه شمع بسوزی برام تموم بشی
برو تو بزرگی می خوام فقط آرزوم بشی
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو
نور عشق تو
عشق بزرگ تو است
خورشید جاودانی دنیای دیگرم
فردون مشیری
تصویر زیبای تورو یه شب کشیدم
یه باغ گل از جنس عشق برات خریدم
تو گم شدی تو جاده ای سوت و کور
منم به دنبال تو نازنین دویدم
رفتی از یادم دیگه واسه همیشه
دل من دیگه برات تنگ نمیشه
ولی اینو بدون دیگه واسه همیشه
با رفتنت دنیا دیگه تموم نمیشه
تموم نمیشه
می دونم میخونی از چشام حرفامو
اما باز می گیری بهونه
نداره این دنیا عشق بی بهونه
برو دیگه دلم شده یه دیوونه
می خوام این دل و از تو بگیرم دیگه واسه همیشه
اخه این دل واسه تو دیگه دل نمیشه
وقتی شنیدم دیگه دوسم نداری
به دره عشق و ناباوری پریدم
سام
آنان که در انتظار شکستنم بودند بدانند شکستم!!
واین شکست چه آسان و بی صدا بود برای آنی که..
هیچ مرا نیافت چه ساده بود برای آنی که خرده هایم را دید..
نیم نگاهی کرد..
پوزخندی زد..
و رفت..
شکستم!!
صدای شکست را در درونم در تنهایی تنهایم شنیدم..
و احساس کردم که می مانم اما بی هیچ خاطره ای..
بی هیچ نشانی ..
و بی هیچ منتظری که برگشتنم را به انتظار بنشیند..
شکستم!!
در مقابل چشمانت شکستم و حال تو باور نکن..
می دانم که می دانی شکستم را
و هیچ به روی خود نمی آوری..
باشد باور نکن
آه من از کجا بیان کنم این قصه را
که عالمی خبر شود ز عشق ما
من از کجا بیان کنم این ماجرا
که دیده را سازد گریان
او نور امید افشانده بر دنیای من
باشد چو ماه روشن گر شب های من
گر نقش او از پرده رویای من گردد فنا
دنیای من یابد پایان چون خورشید صبح پاییز
قلب و روح ام را سازد لبریز
از یک احساس فریاد از این احساس
دارم آتش در دل پنهان
اشک من باشد قصه گوی این عشق سوزان
او نور امید افشانده بر دنیای من
باشد چو ماه روشن گر شب های من
گر نقش او از پرده رویای من گردد فنا
دنیای من یابد پایان چون خورشید صبح پاییز
قلب وروح ام را سازد لبریز
از یک احساس فریاد از این احساس
دارم آتش در دل پنهان
اشک من باشد قصه گوی این عشق سوزان
آه من از کجا بیان کنم این قصه را
که عالمی خبر شود ز عشق ما
من از کجا بیان کنم این ماجرا
که دیده را سازد گریان
((** این پست اختصاصی است ** ))
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
شاملو
حرفهای ما هنوز ناتمام،
تا نگاه می کنی،
وقت رفتن است،
باز هم همان حکایت همیشگی؛
پیش از آنکه باخبر شوی،
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود؛
آی، ای دریغ و حسرت همیشگی،
ناگهان، چقدر زود دیر می شود.