شاعران جوان

غم بی هم زبانیم را با باد خواهم گفت

و حکایت نا مهربانیت را به دست نقالان خواهم سپرد

چون صیادی بد اقبال به خانه باز خواهم گشت

یادم نرفته خواهش خاموشت

و چشمهای خسته از تنهایی

دیشب خیال روی تو با من گفت

این روز ها دوباره تو میایی

هنگام رفتن است

چشمانم را بستم و برگشتم

باور نمیکنم   ...   هرگز  ...   آری هرگز

دیشب تمام ستاره های پشت پنجره را با دست خاموش کردم

وقتی شنیدم ماه را به اتاقت برده ای

نیست در دنیا ز من بیچاره تر

نیست قلبی از دلم صد پاره تر

میدانم شبی باز خواهی گشت

و تمام کوچه های قلبم را

لبریز از عطر آمدنت خواهی کرد