غم بی هم زبانیم را با باد خواهم گفت
و حکایت نا مهربانیت را به دست نقالان خواهم سپرد
چون صیادی بد اقبال به خانه باز خواهم گشت
یادم نرفته خواهش خاموشت
و چشمهای خسته از تنهایی
دیشب خیال روی تو با من گفت
این روز ها دوباره تو میایی
هنگام رفتن است
چشمانم را بستم و برگشتم
باور نمیکنم ... هرگز ... آری هرگز
دیشب تمام ستاره های پشت پنجره را با دست خاموش کردم
وقتی شنیدم ماه را به اتاقت برده ای
نیست در دنیا ز من بیچاره تر
نیست قلبی از دلم صد پاره تر
میدانم شبی باز خواهی گشت
و تمام کوچه های قلبم را
لبریز از عطر آمدنت خواهی کرد |