جنونی تازه ، زخمی نو ، نشان کرده ست جانم را و می گیرد همین ته مانده ی تاب و توانم را کجایی آی...! حجم هستیم در خویش می پیچد و می ترسم برون ریزد زدل ، راز نهانم را تمام آرزوهای مرا طوفان شک برده ست و ابری تیره پر کرده ست چشم آسمانم را نه خورشیدی ، نه امّیدی ، چه خواهد شد؟... نمی دانم فقط سرماست می داند زبان استخوانم را چه می پرسی نشانت چیست؟ نامت چیست؟ بیهوده ست بپرس از کوچه های بیکسی ، نام و نشانم را در این مرداب وهم افروز ایمان سوز ، می پوسم اگر دستت نگیرد دست های ناتوانم را زبانم جز به کام ِ نامِ تو دیگر نمی گردد تو که لبریز عطر نام خود کردی دهانم را ... زمستان رفت و من در دستهایت زاده خواهم شد جنونی کهنه ، جانی نو ... که می گوید اذانم را؟
پاریزی |