خلاصه ای روزگار خنجرتو به من زدی ولی من با این غزل میگم که اشتباه زدی حالا اشک خون به چشم اینو واست میخونم الهی دستت بشکنه که خنجرت خورد به جونم
ادامه...
من دیگه غزل نمیگم واسه تو اشکامو هدر نمی دم واسه تو تو دقیقه های تلخ انتظار چه می دونی چی کشیدم واسه تو؟ من می خوام دیگه فراموشت کنم تو بمون با اون غرور لعنتی قبل رفتنم ولی بزار بگم خیلی سنگی!خیلی بی محبتی! بعد از این کاری به من نداشته باش این روزها،روزهای تردید منه!! نمی خوام مثل همیشه رد بشم، وقت امتـــــحان دل بریدنه! من می خوام تمومه خاطرهامو دستهای حادثه پرپر بکنه بزار این جدایی همیشگی،دیگه این قصه رو باور بکنه