نه از رومم
نه از زنگم
همان بیرنگ بیرنگم
یلدا
دوشنبه 21 خردادماه سال 1386 ساعت 10:17 ق.ظ
زندگی قصه مرد یخ فروشی است که ازاو پرسیدند:فروختی؟ گفت:نخریدند تمام شد
یلدا
دوشنبه 21 خردادماه سال 1386 ساعت 10:16 ق.ظ
واسه من گل نفرست دیگه دوست ندارم
نمیخوام گذشته رو باز به خاطر بیارم
میدونی میون ما هرچی بود گذشت و رفت
اون بهاری آشنایی خیلی زود گذشت و رفت
دیگه از دوست دارم حرفی نزن
آخه عشقی نیست میون تو و من
من و تو بنده این ما و منیم
اما عشق یعنی با هم یکی شدن
از دلم میپرسم آیا تورو می بینم دوباره ؟
می پیچه صدات تو گوشم که با خنده میگی آره
خنده های تو فریب
گریه های تو دروغ
تو چی بودی واسه من؟
یه چراغ بی فروغ
دیگه از دوست دارم حرفی نزن
آخه عشقی نیست میون تو و من
یلدا
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1386 ساعت 01:43 ب.ظ