سرتو بزار رو شونه هام خوابت بگیره
بزار تا اروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریه ام میگیره
بزار روی سینه ام سرتو
چشمای خیس و ترتو
بزار تا سیر نگات کنم
بو بکشم پیرهنتو
بغل کن و بچسب بهم
بکش دوباره دست بهم
جز تو کسی رو ندارم
نزدیکتر از نفس بهم
وقتی چشات خوابش میآد
آدم غماش یادش میآد
یه حالتی تو چشماته
که عشق خودش باهاش میآد
امید
به تو گفتم قبل رفتنت اگه نباش یک روز میمیرم از پا می افتم
به تو گفتم خودمو میکشم و پر میزنم تو آسمونا ؛ بگو گفتم یا نگفتم
به تو گفتم زنده ام با نفس خیال چشمات؛ بگو گفتم یا نگفتم
چشاتم تنهام گذاشتن
حالا من موندم اشک و بغض و آه وعکس پاره تو و من ؛ بگو گفتم یا نگفتم
مگه بهت نگفته بودم بی تو روزگار من تیره و تاره
حالا یادگار من ؛ بعد سفر کردن تو طناب داره
دیگه جون نداره دستام آخر قصه رسیده
عطر تو مثل نفس بود واسه این نفس بریده
محسن چاووشی
منم یه تقویم پر از زمستون
چله نشین دل درب و داغون
سال کبیسم و شگون ندارم
از هیچکسی خاطره ای ندارم
جز یه نفر که درب و داغونم کرد
بره بودم گرگ بیابونم کرد
اما دل تو غربت بیابون
از راهی که رفته نشد پشیمون
دل ای دل دیوونه کی قدرتو میدونه؟
برو فکر خودت باش
پر از گرگه زمونه
باز منتظر نشستی
آب میشی دستی دستی
تو هم باید مثل اون دلش رو میشکستی
خسته از نگاه عالم گوشه گیر جنگلا
خیلی دوست دارم برم به سرزمین کربلا
اما این همه پرنده . چرا طاووس شدم؟
ای خدا ببین چطور از همه مآیوس شدم
آخه چی میشد منم عقاب و شاهین میشدم
میتونستم بپرم به آرزوهای خودم
همه زل زدن به پای زشت من
نمیدونن که چیه سرشت من
نمیدونن که میخوام چکار کنم
دلمو به عشق کی دچار کنم
دوست دارم راهی کربلا بشم
تا منم سری توی سرا بشم
حالا از کجا برم پای پیاده ای خدا
راهمو نشون بده میخوام برم به کربلا
چاووشی
زندگی تو این غریبی واسه من بی تو محاله
آرزومه باشی اما دیدنت خواب و خیاله
رفتی اما هنوزم من به غم عادت نکردم
یادته وقتی میرفتی سر به زانو گریه کردم
عشق ما یاد آور پاییز سرده
روزگار عشقمون تاریک و سرده
التماست میکنم بیای دوباره
بی تو دنیا واسه من رنگی نداره
نازنین ای خوب من غوغا به پا کن
دفتر عشق من و دوباره وا کن
عشق ما یاد آور پاییز سرده
روزگار عشقمون تاریک و سرده
بابک الهی
خنده تلخ آدما همیشه از دلخوشی نیست
...گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست ...
گاهی دل اینقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره ...
یه حرف خیلی ساده هم گاهی چقدر غم میاره ...
بالا رفتیم ماست بود اون پایین ها دوغ بود...
قصه عشق ساده انگار همش دروغ بود ...
دروغ بود...
دروغ بود...
دروغ بود...
در خلوت شبانه ام خفته ای و هیچ نمیدانی که من کجاها به دنبالت گشته ام!
از شمال به جنوب و از جنوب به شمال!
از شهر به کویر و از کویر به دریا!
وجب به وجب!
اندیشه به اندیشه!
انسان به انسان!
از کتابی تا کتابخانه ای!
از شعری به داستانی!
از لغتی به جمله ای!
صفحه به صفحه!
برگ به برگ!
از وبلاگ یه دوست برداشتم
من یه قلبم که هنوزم میزنه برای عشقت
زندگیشو جا گذاشته توی ماجرای عشقت
قلبم میزنه برای عشقت
تو یه اسمی که همیشه می مونه تو خاطراتم
تو گذاشتی و پریدی
من هنوز تو ماجراتم
من
من یه دلداه خسته تو کتابای نبسته
تویی عکس یه عروسک که تو آیینه نشسته
کاش دلش نیاد زمونه
برای ما کم بزاره
کاش دونیا ما دوتا رو
سر راه هم بزاره
آرسین
سلام صبا جون دوست عزیزم
امروز یعنی ۱۹ مرداد روز تولدته این روز عزیز رو تبریک میگم
کاش ۱۲۰ سال عمر کنی و با هم دوست باشیم
اونی که مدعی بود عاشقته
تورو تو فاصله ها تنها گذاشت
بی خبر رفت
توی این بیراهه ها رد پاشم واسه چشمات جا نذاشت
من و هر ثانیه جنون تو
واسه من همین خیالتم بسه
بزار جاده ها اشتباه برن ما که دستمون به هم نمیرسه
با حریر پیله های کاغذی واسه من جاده رو ابریشم نکن
من به پروانه شدن نمیرسم حرمت فاصله مونو کم نکن
چی میشد با تو باشم حتی توی رویا
من تورو دوست دارم اندازه یه دنیا
دلش میگیره اسمون برای من که تنهام
داره قطره های گرم اشک من
میریزه دونه دونه روی گونه هام
اگه تو نباشی یا ازم جدا شی
سخته دیگه زندگی برام
چشمای نجیبت وقتی ازم دورن
امیدی ندارم به شبام
برای دیدن تو هر لحظه پریشونم
تو بیا قدرم بدون ای هم زبونم
شدم مجنون اون نگاه پاک تو نگام کن
نگاهت قبله گاه این دل منه
وجودت مرهمی برای دردمه
من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نیمشد
تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در آینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می آمدی ...
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را می بخشیدی
تو مثل نور سخی بودی
تو لاله ها را میچیدی
و گیسوانم را می پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
تو لاله ها را می چیدی
تو گونه هایت را می چسباندی
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را می چسباندی
و گوش می دادی
به خون من که ناله کنان می رفت
و عشق من که گریه کنان می مرد
تو گوش می دادی
اما مرا نمی دیدی
فروغ
یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:
(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))
شاملو
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
اکنون دل من شسکته و خستس
زیرا که یکی از دریچه ها بستس
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
در خواب ناز بودم شبی
دیدم کسی در میزند
در را گشودم روی او
دیدم غم است در میزند !
ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا !
غم با همه بیگانگی هر شب به من سر میزند ...
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد ازارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت.
با یه مشت خاطره های خوب و بد
مگه میشه تا ابد زندگی کرد
همه جا اشکم سرازیره و دل از زندگی سیره و
انگاری این روزا دل داره میمیره و میره پی کارش
صدات مونده نمیره از تو گوشم
نگات مونده که برده عقل و هوشم
خودت نیستی ولی یادت باهامه
رفیق گریه ها و غصه هامه
تو که رفتی ولی عطرت نمیره
خودت نیستی دلت اینجا اسیره
اگه رفتی ولی عشقت که مونده
همین عشقت دل ما رو سوزونده