آبی دریا قدغن
شوق تماشا قدغن
عشق دو ماهی قدغن
با هم و تنها قدغن
برای عشق تازه اجازه بی اجازه
پچ و پچ و نجوا قدغن
رقص سایه ها قدغن
گرمی بوسه بی هوا به وقت رویا قدغن
برای خواب تازه اجازه بی اجازه
در این غربت خانگی بگو هر چی باید بگب
غزل بگو به سادگی
بگو زنده باد زندگی
برای شعر تازه اجازه بی اجازه
از تو نوشتن قدغن
گلایه کردن قدغن
عطر خوش زن قدغن
تو قدغن من قدغن
برای روز تازه اجازه بی اجازه
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی و گرنه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
در من اندوه و هزاران اندوه
در تو امید و هزاران امید
با من از رنج سخن باید گفت
از تو باید سخن عشق شنید
تو یکی شاخخه سر سبز بهار
من یکی شاخه پائیزی زرد
تو یکی غنچه نورسته شاد
من یکی خار زمستان شده طرد
در سراپای تو گرمی و نیاز
در من از عشوه و طنازی نیست
زندگی در رگ تو می جوشد
در من این عمر به جز بازی نیست
یاد باد،
آن روزگارانی که با هم به افق خیره می شدیم و چشم در چشم آفتاب می دوختیم.
یاد باد،
آن روزهایی که در کنار هم پرواز پرستوها را دنبال می کردیم.
یاد باد،
آن ساعاتی که صدای خنده هایمان گوش ابر را کر می کرد.
یاد باد،
آن دقایقی که همنوا با باران سرود عشق می خواندیم
یاد باد،
آن زمانی که تلاقی نگاهمان در افق دوردست به یک نقطه مشترک ختم می شد.
یاد باد،
آن لحظه هایی که در گوش یکدیگر از مهر نجوا می کردیم.
یاد باد،
آن روزگاران یاد باد
خسته از نگاه عالم گوشه گیر جنگلا
خیلی دوست دارم برم به سرزمین کربلا
اما این همه پرنده . چرا طاووس شدم؟
ای خدا ببین چطور از همه مآیوس شدم
آخه چی میشد منم عقاب و شاهین میشدم
میتونستم بپرم به آرزوهای خودم
همه زل زدن به پای زشت من
نمیدونن که چیه سرشت من
نمیدونن که میخوام چکار کنم
دلمو به عشق کی دچار کنم
دوست دارم راهی کربلا بشم
تا منم سری توی سرا بشم
حالا از کجا برم پای پیاده ای خدا
راهمو نشون بده میخوام برم به کربلا
چاووشی
زندگی تو این غریبی واسه من بی تو محاله
آرزومه باشی اما دیدنت خواب و خیاله
رفتی اما هنوزم من به غم عادت نکردم
یادته وقتی میرفتی سر به زانو گریه کردم
عشق ما یاد آور پاییز سرده
روزگار عشقمون تاریک و سرده
التماست میکنم بیای دوباره
بی تو دنیا واسه من رنگی نداره
نازنین ای خوب من غوغا به پا کن
دفتر عشق من و دوباره وا کن
عشق ما یاد آور پاییز سرده
روزگار عشقمون تاریک و سرده
بابک الهی
در خلوت شبانه ام خفته ای و هیچ نمیدانی که من کجاها به دنبالت گشته ام!
از شمال به جنوب و از جنوب به شمال!
از شهر به کویر و از کویر به دریا!
وجب به وجب!
اندیشه به اندیشه!
انسان به انسان!
از کتابی تا کتابخانه ای!
از شعری به داستانی!
از لغتی به جمله ای!
صفحه به صفحه!
برگ به برگ!
از وبلاگ یه دوست برداشتم
من یه قلبم که هنوزم میزنه برای عشقت
زندگیشو جا گذاشته توی ماجرای عشقت
قلبم میزنه برای عشقت
تو یه اسمی که همیشه می مونه تو خاطراتم
تو گذاشتی و پریدی
من هنوز تو ماجراتم
من
من یه دلداه خسته تو کتابای نبسته
تویی عکس یه عروسک که تو آیینه نشسته
کاش دلش نیاد زمونه
برای ما کم بزاره
کاش دونیا ما دوتا رو
سر راه هم بزاره
آرسین
اونی که مدعی بود عاشقته
تورو تو فاصله ها تنها گذاشت
بی خبر رفت
توی این بیراهه ها رد پاشم واسه چشمات جا نذاشت
من و هر ثانیه جنون تو
واسه من همین خیالتم بسه
بزار جاده ها اشتباه برن ما که دستمون به هم نمیرسه
با حریر پیله های کاغذی واسه من جاده رو ابریشم نکن
من به پروانه شدن نمیرسم حرمت فاصله مونو کم نکن
چی میشد با تو باشم حتی توی رویا
من تورو دوست دارم اندازه یه دنیا
دلش میگیره اسمون برای من که تنهام
داره قطره های گرم اشک من
میریزه دونه دونه روی گونه هام
اگه تو نباشی یا ازم جدا شی
سخته دیگه زندگی برام
چشمای نجیبت وقتی ازم دورن
امیدی ندارم به شبام
برای دیدن تو هر لحظه پریشونم
تو بیا قدرم بدون ای هم زبونم
شدم مجنون اون نگاه پاک تو نگام کن
نگاهت قبله گاه این دل منه
وجودت مرهمی برای دردمه
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
اکنون دل من شسکته و خستس
زیرا که یکی از دریچه ها بستس
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد ازارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت.
با یه مشت خاطره های خوب و بد
مگه میشه تا ابد زندگی کرد
همه جا اشکم سرازیره و دل از زندگی سیره و
انگاری این روزا دل داره میمیره و میره پی کارش
صدات مونده نمیره از تو گوشم
نگات مونده که برده عقل و هوشم
خودت نیستی ولی یادت باهامه
رفیق گریه ها و غصه هامه
تو که رفتی ولی عطرت نمیره
خودت نیستی دلت اینجا اسیره
اگه رفتی ولی عشقت که مونده
همین عشقت دل ما رو سوزونده
aبه خدا همیشه از خدا میخوام لحظه جداییمون سر نرسه
تا همیشه پا به پای هم باشیم اما این کوچه به آخر نرسه
نگو تا ابد باید تنها باشم آرزوهای منو ازم نگیر
من میخوام با تو باشم با خود تو
عشق من عشقمو دست کم نگیر
این همه شادابی یه روزی حروم میشه
کوچه هم تموم نشه عمرمون تموم میشه
تا ابد با من باش ای همه هستی من
هستیمو ازم نگیر حرف رفتن و نزن
عشق تو بسان یک شهاب است
کز عمق دلت به من رسیده
حرف از تو قصیده قشنگی است
کز وصف تو در دلم رسیده
دیدار تو حکم فال نیکی ست
کز دفتر عشق تو رسیده
با عشق تو زندگی چه زیباست
این عشق از آسمان رسیده
واسه مامان عزیزم که خیلی دوسش دارم ( روزت مبارک)
دم غروب میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را باد روی فرش فراغت
نثار حاشه صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ذهن سطح روشن گل را
گرفته بود به دست و باد می زد خود را
مسافر از اتوبوس پیاده شد:
« چه اسمان تمیزی !»
و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ،کنار چمن
نشسته بود :
« دلم گرفته ،دلم عجیب گرفته است.»
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود .
چه دره های عجیبی!
و اسب یادت هست ، سپید بود
و مثل واژۀ پاکی
سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد
و بعد ،غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد ، تونل ها
« دلم گرفته ، دلم عجیب گرفته است »
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو
که روی شاخه نارنج می شود ،خاموش
نه این صداقت حرفی
که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه ، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند . و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن
« تا به ابد شنیده خواهد شد »
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد :
« چه سیب قشنگی !
حیات نشئۀ تنهایی است .»
و میزبان پرسید :
قشنگ یعنی چه؟
ـ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مأنوس
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
ـ و نوشداروی اندوه؟
ـ صدای خالص اکسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای می خوردند
ـ چرا گرفته دلت ، مثل آنکه تنهایی
ـ چقدر هم تنها!
ـ خیال می کنم
ـ دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
ـ دچار یعنی عاشق
ـ و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک
دچار آبی دریای بیکران باشد
ـ چه فکر نازک غمناکی !
ـ و غم تبسم پوشیدۀ نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد و حدت اشیاست
ـ خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
ـ نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمۀ حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به اهتزاز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.
هنوز حرفای ناگفته دارم گوش کن
تو هم این زهر تلخ نفرت و گوش کن
آره تو راست میگی عشق بچه بازی نیست
همون بهتر بری مارو هم فراموش کن
تو آبروی عاشقی رو پاک بردی
دارم جدی میگم برای من مردی
چقدر ساده بودم که باورت کردم
عزیزم بودی و خونمو می خوردی
تو که بریدی و دوختی و بهونه ساختی
اما بدون که تو عاشقی باختی
عشق و چه ارزون به ما فروختی باختی باختی
یاد میگیرم از تو اینو که برم به یک بهانه
اسم این کارو بزارم راه حل عاشقانه
توی اوج اشک و عشقی یاد میگیرم که بخندم
هرکی سوخت و باخت مهم نیست مهم اینه من برنده ام
از تو آینه ساخته بودم به چه سادگی شکستی
توی کارت مونده بودم اما ثابت کردی پستی
من به غصه پا نمیدم به تو هم بها نمیدم
تو فقط یه نقطه بودی من تورو صدا نمیدم
رضا صادقی